۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

کجایی؟؟؟


مي خواهم اينجا باشي...کنار من...
مي داني چند روز است نديدمت؟ميداني چند هفته شده؟چند ساعت؟چند دقيقه؟چند نفس؟
من مي دانم...
و همهء اين روزها را...هفته ها را...ساعت ها را...دقيقه ها را...نفس ها را...بغض به بغض،درد به درد شمرده ام تا روزي که ببينمت...و فکر نکن که لذت ديدارت، ذره اي از عذاب اين روزهايي که بي تو گذشت کم مي کند...
مي خواهم اينجا باشي...کنار من...
براي تو مي نويسم که روزي بخواني...که روزي بفهمي...که روزي...بخواهي...که روزي بيايي...که روزي بماني...
و من آن روز را انتظار مي کشم...
حتي وقتي که ديگر نباشم...
حتي وقتي که ديگر نباشم...
حتي وقتي که ديگر نباشم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر